از کودکی اهل سخاوت شد
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی بسیج سازندگی، در شبهای آرام دورافتادهترین روستاها برای رفقای جهادی ابتهال میخواند و دمش را به مدح حضرت سید الشهدا (ع) گره میزد. کم حرف بود. از باقی دوستانش دیرتر به گروه جهادی پیوسته بود؛ اما بیشتر از آن ها کار میکرد. اهل شهرستان املش بود اما بیشتر او را در روستاهای اطراف رودسر میدیدند. محرومیتها تمامی نداشتند. پسر ارشد خانواده بود. پدر و مادرش دلبستگی زیادی به او داشتند. هر بار که به اردو میرفت میگفت این بار آخر است. اما وقت اعزام بعدی که از راه میرسید تاب نمیآورد و به همکلاسیهای جهادگرش میپیوست. از کودکی بزرگ شده بود و بخشش به دیگران را ترک نمیکرد. وقتی در سانحه تصادفی در مسیر یک روستای دورافتاده به شهادت رسید 19 ساله بود اما اهالی املش به اندازه یک عمر از او خاطرههای به یادماندنی داشتند.
روزههای کودکیاش را به من هدیه میکرد
«رمضان دهقان پور» در بازار سنتی املش به کار دستفروشی مشغول است. میگوید از دار دنیا چیز زیادی ندارد، اما آرامشی که در دستهای خالی هست در دستان پر نیست: «از بچگی آنهایی که مکاسب میخواندند و معلم روستاهای ما بودند به ما گفتند این را آویزه گوش کنیم که زیاد و کم مال دنیا مهم نیست. پاک بودن آن مهم است و برکتهایی دارد که در همین دنیا آن ها را درک میکنید. من چیزی در این دنیا ندارم. ساکن املش هستیم و خانه سادهای در این جا داریم. همه افتخارم داشتن پسری مثل میثم است. با نان حلال بزرگش کردم و این پسر اخلاقی داشت که هنوز هم دیگران آن را به خاطر میآورند و مدام برای از دست دادنش به من دلداری میدهند. از کودکی عشق عجیبی به ماه رمضان داشت و روزه میگرفت. آن موقع بچه ضعیفی بود. مادرش با مهربانی میگفت که روزه هنوز به شما واجب نیست. موقع افطار میگفت که این روزهها را به پدرم هدیه میکنم. سفره ما همیشه ساده بوده اما چنین پسر جواهری سر این سفره بزرگ شد و حتی با رفتنش هم سرافرازمان کرد.»
از اسراف پرهیز داشت
پدر شهید دهقان پور میگوید پسرش در سن نوجوانی اهل خواندن نماز شب شده است: «روز به روز بیشتر با معارف آشنا میشد. علاقه زیادی به خواندن زندگینامه علما داشت. خاطرههای شهدا را هم پیدا میکرد و به جمعآوری عکسهای آنها علاقه داشت. یادم هست وقتی صورتش محاسن آورد مثل جوانهای دیگر میلی به اصلاح نداشت و خیلی زود برای خودش مردی شد و ظاهر مذهبی پیدا کرد. همسایهها و کاسبها شیفتهاش بودند. خیلی خجالتی و کم حرف بود و لباسهای ساده میپوشید. همیشه از اسراف کردن بیزار بود اما بعد از این که به اردوهای جهادی ملحق شد در این زمینه سختگیر تر شده بود. از وسایلش بهدقت مراقبت میکرد تا نیاز نباشد دوباره برای خرید آن ها هزینه کند. یادم هست وقتی برای نماز شب بیدار میشد حتی برای روشن نگه داشتن یک چراغ هم وسواس داشت. وضو میگرفت و سجاده را پهن میکرد و بعد در تاریکی تا سحر مشغول زمزمه دعا و عبادت میشد.»
حنای تکبر پیش او رنگی نداشت
شهید دهقانپور دانشجوی رشته مهندسی برق بود که به شهادت رسید: «همیشه نمرههای خوبی میگرفت اما آنها را به کسی نشان نمیداد. اصلا علاقهای نداشت درباره خودش حرفی بزند و یا این که موفقیت هایش را جلوی دید کسی بگذارد و تعریف این و آن را بگیرد. اخلاقش طوری بود که همیشه دیگران پشت سرش هم از او به عنوان یک جوان خوب تعریف می کردند. برای کنکور خیلی جدی درس میخواند اما وقتی نتایج آن آمد ذوق زیادی نداشت. رشته سختی قبول شده بود اما طبق معمول از خودش تعریفی نمیکرد و خودش را برای هم سن و سال هایش نمیگرفت. همزمان با درس خواندن در دانشگاه بود که با رفقای جهادیاش آشنا شد. آنها عکسهایی از روستاهای دور افتاده رودسر را به او نشان داده بودند. میگفتند حتی تاب دیدن عکس بچههای ژولیده را نداشته است. این روستاها مسجد و مدرسه و غسالخانه نداشتند. کشاورزان بعضی روستاها که دستشان تنگ بود نیاز به عملیات سمپاشی داشتند. راه خیلی از روستاها صعب العبور و خاکی بود و بعضی رودخانههای عمیق بدون پل مانده بودند و مردم نمیتوانستند برای درمان بیماریهای شان تا خانه بهداشت و درمانگاههای املش یا خود رودسر بیایند. میثم با شنیدن این توضیحات تصمیمش را گرفت و بعد از آن پای ثابت اردوهای جهادی شد.»
هر بار میگفت این بار آخر است
اعضای خانواده و فامیل دلبستگی زیادی به میثم داشتند برای همین نبود او در روزهای نوروز و لحظه تحویل سال خیلی به چشم میآمد: «اردوهای جهادی دانشجویی در روزهای آخر اسفند ماه آغاز میشدند و یک تا دو هفته بعد از سال جدید به پایان میرسیدند. به این ترتیب در عید دیدنیهای ما میثم غایب بود و در روستاهای محروم به سر میبرد. مادرش تاب دوری او را نداشت. هر بار که ساک وسایلش را جمع میکرد به خاطر دل مادرش میگفت این بار آخر است که میروم اما آنچنان نمکگیر روستاییها شده بود که در اعزام بعدی زودتر از بقیه نامنویسی میکرد. فقط خودش میتوانست مادرش را راضی کند. قول میداد که حواسش به درسهایش هم هست و دوباره میرفت و کمک حال روستاییهایی می شد که انگار در محرومیتهای شان فراموش شده بودند و جز جهادیها هیچ مسئول دیگری به آن ها سر نمیزد. پسرم را در راه رسیدگی به همین آدمهای باصفا از دست دادم. وقتی همراه دو دوست دیگرش در سانحه تصادف در مسیر همین روستاها به شهادت رسیدند اهالی آن جا برای تسلیت دادن به من زحمت کشیدند و در مراسم میثم شرکت کردند. درست مثل ما اشک میریختند و میگفتند بعد از پسر شما دیگر چه کسی به فکر بدبختیهای ما خواهد بود. تا این اندازه بین آنها انس و الفت ایجاد شده بود. همهشان میگفتند خدا هم عاشق این جوانهای پاک بوده و میثم را لایق شهادت میدانستند.»